دوستانه


ساعت 11:40 عصر چهارشنبه 87/5/16

سلام دوستان عزیزم. ضمن تبریک اعیاد شعبانیه این داستان زیبا رو بهتون تقدیم میکنم.

 

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید


¤ نویسنده: حافظ شیرازی

دلنوشته ( )

ساعت 7:2 صبح چهارشنبه 87/5/9


در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند .... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...


¤ نویسنده: حافظ شیرازی

دلنوشته ( )

ساعت 8:29 صبح چهارشنبه 87/4/26

تا صورت پیوند جهان بود علی بود          تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود

شاهی که وصی بود و ولی بود علی بود          سلطان سخا و کرم و جود علی بود

میلاد علی مرتضی بر همه شیعیان مبارک. به امید روز ظهور فرزندش...


¤ نویسنده: حافظ شیرازی

دلنوشته ( )

ساعت 1:41 صبح سه شنبه 87/4/4

مبارکه مبارک، ان شاءالله مبارکش باد                همه برید گل برزید رو سر عروس و داماد

بالاخره نمردم و عروسیش رو دیدم... خدایا دیگه حاجتی ندارم(به جز یه خونه ویلایی بزرگ و قشنگ، یه ماشین آخرین مدل، چند تا بچه خوشکل و تپلو و ازدواج صدرای چالوسی )آره داشتم میگفتم که دیگه همه حاجاتم رو گرفتم و میتونم با قلبی آرام و دلی مطمئن برم شیراز....

خوشحالم به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان برسانم که جناب وکیل الرعایای قزوینیمان عروس شدند و از این پس دیگر وقت اضافه ندارند که با رفقای علاف تلف کنند...

گرچه تا حالا هم به جز خودش و معدودی از دوستان، همه سر خونه و زندگیاشون هستند و علاف به ما هو علاف حقیقی به تحقیق خود ایشان بودند.

خلاصه این وصلت مبارک را که همزمان است با هفته زن و میلاد حضرت فاطمه زهرا تبریک میگم و برایشان خوشبختی و سعادت و هشتا بچه گوگوری مگوری آرزومندم.(7 تا دختر، یه پسر) .

#انجمن حمایت از زوج های دختر زا#

 

 


¤ نویسنده: حافظ شیرازی

دلنوشته ( )

ساعت 12:26 عصر چهارشنبه 87/3/29

سلام به دوستان خوبم. این مطلب رو به افتخار وکیل الرعایای عزیزم میذارم که داره عروس میشه....

مبارکه ان شاءالله

کلی لی لی لی لی لییییییییییییییییییییییییی

------------------------------------------

بسیاری از بگو مگوها و مشاجرات خانوادگی ناشی از درست صحبت نکردن و عدم توانایی در رساندن مفهوم و منظور افراد است.

در این مقاله به بررسی 5 قانون ارتباطی اشاره خواهیم کرد :

برای کاستن از این مشاجرات متخصصین آموزش‌های مهارت‌های ارتباطی، تدابیری برای برقراری ارتباط مناسب تدوین کرده‌اند که به خلاصه‌ای از آنها اشاره می‌کنیم:

قانون ارتباطی 1:
به جای «تو و شما» جملات خود را با من شروع کنید.

قانون ارتباطی 2:
تا جایی که امکان دارد از کلمات "همیشه و هرگز" استفاده نکنید. مثل اینکه می‌گویید: "هیچ‌وقت دست به سیاه و سفید نمی‌زنی" واژه‌های "هرگز و همیشه" بیش از اندازه قدرتمند هستند و بی‌آنکه لازم باشد طرف مقابل را خشمگین می‌سازند، از این گذشته بسیار ضعیف هستند، زیرا به راحتی می‌توان در مقام تکذیب آن حرف زد، البته مردم وقتی از این کلمات استفاده می‌کنند، می‌خواهند بگویند از این موضوع به شدت ناراحت هستند و بیشتر قصد تاکید دارند و می‌خواهند مطمئن شوند که طرف مقابلشان متوجه موضوع شده است. ولی نمی‌دانند کسی که فقط دو سه بار اشتباهی را مرتکب شده است چقدر از این موضوع ناراحت می‌شود.

قانون ارتباطی 3:
رشته‌ کلام همسرتان را پاره نکنید. در هنگام صحبت کردن بگذارید همسرتان حرفش را کاملا بزند. زمانی‌که صحبتش را قطع می‌کنید وی را عصبانی می‌کنید و به او این احساس را می‌دهید که کسی به حرف شما گوش نمی‌کند و برای آن ارزشی قائل نیست. از آنجائیکه اجازه نداده‌اید جمله‌اش تمام شود، ممکن است نتیجه‌گیری شتاب زده و غیر واقعی بکنید.

ممکن است هر چقدر تلاش کنید نتوانید این رفتار خود را کنترل نمائید در این شرایط بهتر است بگویید "نوبت صحبت به من هم بده زیرا به نظر می‌رسد حرف‌های غیر منصفانه می‌زنی ولی خوب ادامه بده" و یا اینکه بگویید :"می‌دانم نباید صحبت را قطع کنم ولی می‌خواهم بدانی غیر منصفانه قضاوت می‌کنی" در این شرایط گوینده به اندازه ی کافی اعتراض خود را بیان می‌کند و احساس خود را نیز مطرح می‌سازد و در موقعیتی قرار می‌گیرد که بتواند پایان سخن همسرش را بشنود. در عین حال اعتراض به اندازه ی کافی کوتاه است و طرف مقابل را عصبانی نمی‌کند و می‌تواند به حرف زدن ادامه دهد.

قانون ارتباطی 4:
حرف همسرتان را به زبان خود خلاصه کنید "دانیل بی‌وایل"، یکی از متخصصین مهارت‌های ارتباطی می‌گوید وقتی همسرتان سعی دارد احساسش را با شما در میان بگذارد سعی کنید سخن او را با عبارات خود خلاصه کنید تا بدانید منظور او را فهمیده‌اید و بعد از او سوال کنید آیا درست می‌گویم. در این شرایط هر دو به حرف‌های یکدیگر گوش فرا می‌دهند.

قانون خلاصه کردن مبتنی بر یک فراست مهم است و تلاشی است تا طرفین ازدواج وقتی حرف‌های یکدیگر را خلاصه نمی‌کنند آن را بفهمند. سعی کنیم از این قانون سود ببریم و بپذیریم که گوش دادن به حرف‌های همسر از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است.

قانون ارتباطی 5:
از ذهن خوانی پرهیز کنید. ذهن خوانی یکی از خطاهای ارتباطی است، یعنی شما برداشت‌های خود را به دیگران نسبت می‌دهید، تصور می‌کنید مردم چگونه فکر می‌کنند، چه احساسی دارند و چه می‌خواهند بکنند. ذهن خوانی می‌تواند کاملا تحریک کننده و خشم برانگیز باشد عباراتی از قبیل:

"تو می‌خواستی مرا مجازات کنی"
"تو دوستان مرا نمی‌پسندی"
"تو از مسئولیت فرار می‌کنی"
می‌خواستی کاری بکنی که من احساس گناه بکنم"

عباراتی از این قبیل می‌تواند مانع گفتگوی منطقی شود. اشخاص دوست ندارند که دیگران درباره احساسات و علائق آنها به حدس و گمان متوسل شوند، به خصوص حدس اشتباه آنها را به شدت ناراحت می‌کند و این اتفاقی است که اغلب روی می‌دهد. ذهن خوانی ممکن است یک بیان ناقص باشد که از آن برای پی بردن به همه ی مطالب استفاده کنید. توجه داشته باشید که گاه "ذهن خوانی" مبین ترس شماست که به شکل اظهار نظر درباره ی احساسات و انگیزه‌های دیگران متجلی می‌شود.

 

 


¤ نویسنده: حافظ شیرازی

دلنوشته ( )

ساعت 8:28 صبح دوشنبه 87/3/27


I dreamed , I had an interview with god.

خواب دیدم .در خواب با خدا گفتگویی داشتم .


?God asked

خدا گفت :


!So you would like to interview me

پس می خواهی با من گفتگو کنی؟


.I said ,If you have the time

گفتم اگر وقت داشته باشید.


,God smiled

خدا لبخند زد.


. My time is eternity

وقت من ابدی است.


?What questions do you have in mind for me

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

 

?What surprises you most about human kind

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟
 


:God answered

خدا پاسخ داد:
 


 .That they get bored with child hood

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند،


,They rush to grow up and then

عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد،


 .long to be children again

حسرت دوران کودکی را می خورند.


 .That they lose their health to make money

اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند ،


, and then

و بعد


 .lose their money to restore their health

پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند.


,That by thinking anxiously about the future

اینکه با نگرانی نسبت به آینده


,They forget the present

، زمان حال را فراموش می کنند.


,such that they live in nether the present 

آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند ،


.And not the future

نه در آینده


,That they live as if they will never die

این که چنان زندگی می کنند که گویی ، نخواهند مرد.


.and die as if they had never lived

وآنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند.


God"s hand took mine and

خداوند دستهای مرا در دست گرفت


.we were silent for a while

و مدتی هر دو ساکت ماندیم.


:And then I asked

بعد پرسیدم


, As the creator of people

به عنوان خالق انسانها


?What are some of life lessons you want them to learn

می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند ؟


,God replied , with a smile

خداوند با لبخند پاسخ داد :


 .To learn they can not make any one love them

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود
کرد


. but they can do is let themselves be loved

اما می توان محبوب دیگران شد.


T o learn that it is not good to compare themselves
. to others

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند


To learn that a rich person is not one who has the
,most

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.


.but is one who needs the least

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.


To learn that it takes only a few seconds to open
profound wounds in persons we love

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق، در دل
کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم،


.and it takes many years to heal them

ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.


.To learn to forgive by practicing for giveness 
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند.


T o learn that there are persons who love them
.dearly

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.
 


But simly do not know how to express or show
. their feelings

اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند.


T o learn that two people can look at the same
,thing

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند،


.and see it differently

اما آن را متفاوت ببینند.


To learn that it is not always enough that they be
.forgiven by others

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.


.The must forgive themselves

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.


And to learn that I am here

و یاد بگیرند که من اینجا هستم


ALWAYS

همیشه


¤ نویسنده: حافظ شیرازی

دلنوشته ( )

ساعت 8:46 صبح دوشنبه 87/3/20

 پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی !
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی


¤ نویسنده: حافظ شیرازی

دلنوشته ( )

ساعت 1:16 صبح پنج شنبه 87/3/16

متن گفتگو واقعی روی فرکانس اضطراری کشتیرانی روی کانال 106 سواحل فینیسترا گالاچیا میان اسپانیایی ها و آمریکایی ها که در 16 اکتبر 1997 ضبط شده است:


اسپانیایی ها ( با سر و صدای متن): با شما صحبت میکند. لطفا پانزده درجه به جنوب بچرخید تا از تصادف اجتناب کنید. شما دارید مستقیما بطرف ما می آیید. فاصله 25 گره دریایی.
آمریکایی ها( با سرو صدای متن): ما به شما پیشنهاد می کنیم پانزده درجه به شمال بچرخید تا با ما تصادف نکنید
اسپانیایی ها : منفی. تکرار می کنیم. پانزده درجه به جنوب بچرخید تا تصادف نکنید.
آمریکایی ها( یک صدای دیگر) : کاپیتان یک کشتی ایالات متحده آمریکا با شما صحبت می کند. به شما اخطار می کنیم پانزده درجه به شمال بچرخید تا تصادف نشود
اسپانیایی ها : این پیشنهاد نه عملی است و نه ممکن. به شما پیشنهاد می کنیم پانزده درجه به جنوب بچرخید تا باما تصادف نکنید
 آمریکایی ها (با صدای عصبانی): کاپیتان ریچارد جمس هاوارد فرمانده ناو هواپیما بر یو اس اس لینکلن با شما صحبت می کند . دو رزمناو، شش ناو منهدم کننده، پنج ناوشکن، چهار زیر دریایی و تعداد زیادی کشتی های پشتیبانی ما را اسکورت می کنند. به شما پیشنهاد نمی کنم، به شما دستور می دهم راهتان را پانزده درجه به شمال عوض کنید. در غیر این صورت مجبور هستیم اقدامات لازمی برای تضمین امنیت این ناو اتخاذ کنیم. لطفا بلافاصله اطاعت کنید و از سر راه ما کنار بروید
اسپانیایی ها : خوان مانوئل سالاس آلکانتارا با شما صحبت می کند. ما دو نفر هستیم و یک سگ، دو وعده غذا، دو قوطی آبجو و یک قناری که فعلا خوابیده است، ما را اسکورت می کنند. پشتیبانی ما ایستگاه رادیوئی زنجیره دیال ده لا کورونیا و کانال 106 اضطراری دریائی است. ما به هیچ طرفی نمی رویم، زیرا ما روی زمین قرار داریم و در ساختمان فانوس دریایی فینیسترا آ- 853 روی سواحل سنگی گالیچیا هستیم و هیچ تصوری هم نداریم که این چراغ دریایی در کدام سلسله مراتب از چراغ های دریای اسپانیا قرار دارد. شما میتوانید هر تصمیمی که به صلاحتان باشد اتخاذ کنید و هر غلطی که می خواهید بکنید تا امنیت کشتی کثافت تان را که بزودی روی صخره ها متلاشی می شود تضمین کنید. بنابراین بازهم اصرار می کنیم و بشما پیشنهاد می کنیم عاقلانه ترین کار را بکنید و راه خودتان را پانزده درجه ی جنوبی تغییر دهید تا از تصادف اجتناب کنید.
 آمریکایی ها : آهان، باشد. گرفتیم. ممنون


¤ نویسنده: حافظ شیرازی

دلنوشته ( )

ساعت 11:43 عصر سه شنبه 87/3/14

 

? کوتاه‌ترین راه عشق ورزیدن، نگاهی است خالص و بی‌ریا توأم با عشق.

? کوتاه‌ترین راه رسیدن به ثروت آن است که قابلیت‌هایت را بشناسی و بر آنها تکیه کنی.

? کوتاه‌ترین راه برای جلوگیری از شکست احتمالی، مشورت با کسانی است که قبلاً آن راه را رفته‌اند.

? کوتاه‌ترین راه برای داشتن روانی سالم، در نظر گرفتن زمانی برای خنده و شادی در هر روز است.

? کوتاه‌ترین راه برای داشتن این‌که نخواهی چیزی را به خاطر بسپاری، نگفتن دروغ است.

? کوتاه‌ترین راه برای تسکین پشت کنکوری‌ها دیدن افراد موفق و خشبختی است که حتی از جلوی دانشگاه هم رد نشده‌اند.

? کوتاه‌ترین راه برای رسیدن به آرزوها، واقع‌بین بودن است.

? کوتاه‌ترین راه برای غیبت نکردن آن است که عیوب خود را مثل عیب دیگران ببینی.

? کوتاه‌ترین راه برای داشتن جسمی سالم، اعتدال در خوردن است، نه زیاد و نه کم.

? کوتاه‌ترین راه برای یافتن یک دوست، توجه به علایق طرف مقابل است.

? کوتاه‌ترین راه مبارزه با ترس، روبه‌رو شدن با آن ترس است.

? کوتاه‌ترین راه برای رهائی از افسردگی، فکر کردن به چیزهای خوب است.

? کوتاه‌ترین راه برای رسیدن به ثبات، آن است که بر آن‌چه ایمان داری پافشاری کنی. حتی اگر یک لشکر مخالف داشته باشی.

? کوتاه‌ترین راه برای رسیدن به تکامل، انتقادپذیری است.

? کوتاه‌ترین راه برای دروغ نگفتن، شجاع بودن است.

? کوتاه‌ترین راه برای آینده‌نگری، قناعت است.

? کوتاه‌ترین راه برای حسرت نخوردن، آن است که همیشه در حال زندگی کنی.

? کوتاه‌ترین راه برای حل یک مسئله، فهمیدن درست صورت مسئله است.

? کوتاه‌ترین راه برای رسیدن به آرامش، آن است که کمتر به چیزهائی که نداری فکر کنی.

? کوتاه‌ترین راه برای اثبات دوستی‌ات به یک دوست، آن است که شنونده خوبی باشی.

? کوتاه‌ترین راه برای فاش نساختن راز دیگران آن است که هرگز به رازشان گوش ندهی.

? کوتاه‌ترین راه برای تحقیر نکردن دیگران این است که فقط چند لحظه خودت را جای آنها قرار دهی.

? کوتاه‌ترین راه برای رسیدن به قدرت واقعی، تقویت هرچه بیشتر منطق است.

? کوتاه‌ترین راه برای مقابله دشمنان آن است که هرگز خونسردی‌ات را از دست ندهی.

? کوتاه‌ترین راه غلبه بر مشکلات، کوچک و ناچیز شمردن آنها است.

? کوتاه‌ترین راه برای داشتن یک ارتباط سالم، داشتن فکر و اندیشه سالم و قلب پاک است.


¤ نویسنده: حافظ شیرازی

دلنوشته ( )

ساعت 11:30 عصر سه شنبه 87/3/14

شاگردی از استادش پرسید: «عشق چست؟»

 استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی؟

و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم .

 استاد گفت: عشق یعنی همین!

شاگرد پرسید: پس «ازدواج چیست؟»

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم. همین!!


¤ نویسنده: حافظ شیرازی

دلنوشته ( )

   1   2   3      >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
10
:: کل بازدیدها ::
4950

:: درباره من ::

دوستانه

مدیر وبلاگ : حافظ شیرازی[19]
نویسندگان وبلاگ :
وکیل الرعایای قزوینی[0]
ماری کوری قمی[1]
صدرای چالوسی[0]
عارف اصفهانی[0]

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را، چو جان خویشتن دارم

:: لینک به وبلاگ ::

دوستانه

:: آرشیو ::

دوستانه ها

:: لینک دوستان من::

زهرا

:: خبرنامه وبلاگ ::